یقینا کفر محض است اندکی تردید درچشمت

خدا آبـــی ترین احساس را پاشید در چشمت

شراب چشمهـــایت تاک را از ریشــــــه خشـکانده

زمین می سوزد از بد مستی خورشید در چشمت

نگاهت دست نقــــــاش طبیعت را چنان لرزاند

که حتی می شود رنگ خدا را دید در چشمت

خلیـــــج چشمهایت معدن امواج طوفان زاست

نفس گیر است شوق صید مروارید در چشمت

زمان کــــی مــــی تواند بر سر عقل آورد من را؟!

زمین تنگ است و من دیوانه ی تبعید در چشمت

 


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

تمام شب در میخـانه را کمین زده ام

سیاه مست ترین تاک را زمین زده ام

برای اینـکه نیاید بــه چشمهایـم خواب

دلی به آب و به دل ، آب آتشین زده ام

تو را بـه تیشـه از اندام کـــوه دل کندم

حریردشت تنت را ، خودم نگین زده ام

به بوی عطر تو چسبیده حس لامسه ام

به دامنــی کــه نداری هزار چیــن زده ام

به بوسه ی لب و دندان سیاه کرده امَت

به سینه های تــو مهــر صدآفرین زده ام

سـری بریده و در دست سینه ریـــز غـــزل

سری به سینه ی عاشق ترین ترین زده ام


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

ای کـه اخمت به دلــم ریخت غم عالم را

خنده ات می بَرَد از سینه دو عالم غم را

برق لب های ِ تو یادآور ِ شاتوت و شراب

چشمه ی اشک ِتو بی قدر کند زمزم را

گاه از آن غنچه فقط زخم زبان می ریزی

گاه  با  بوسه  شفابخش کنـی مرهم را

بسته ای غنچه ی سرخی به شب گیسویت

کــرده ای  بـــاز  رهـــا  خرمــن  ابــریشم  را

"نرگست عربده جوی و لبت افسوس کنان"

با همین هاست کــه دیوانـــه کنـــی آدم را


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین

کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود

به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری

اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم

اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

 


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست

و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

 چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت

 که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست

 هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم

هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

 برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید

اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

 ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس

کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

 تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق

وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

 بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی

که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

 خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر

ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست

 


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه

ترســــم قـــرار و صبـــرم برخيزد از ميانه

ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را

با عذر بی قراری ، ايــــن بهترين بهانه

ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نيز

اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه

چون شب شوداز اين دست، انديشه‌ای مدام است

در بـــــركشيدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

اي رجعت جوانی، در نيمه راه عمرم

برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من

رام  نوازش  تــــو، بــــی تيـــــــــغ  و تازيانه

ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان

ای معنی رهايی! ای ساحل! ای كرانه

جانم پراز سرودی است، كز چنگ تو تراود

ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه

 


وب شعر | زیباترین شعر و غزل
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من  برق چشم ملتهب ات را  رقــم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام  تو به  بام افق ها، علم زدم

با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم  وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم

از شـــادی ام  مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !

 


وب شعر | زیباترین شعر و غزل
شکوفه های هلو رستــه روی پیرهنت

دوباره صورتـــی ِ صورتی است باغ تنت            

دوباره خواب مــرا مــی برد کــــه تا ببرد

به روز صورتی ات - رنگ مهربان شدنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر نسیم وزید

گلـــی سپرد بــــه من پیش رنگ پیــرهنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر پرنده رسید

نُکــی بــــه پنـــــــجره زد پیش بـــاز در زدنت

تـــــو آمدی و بهار آمد و درخت هلو

شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت

درخت شکل تو بـود و تو مثل آینه اش

شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت

و از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ

شکوفــــه ای زده بودی به موی پرشکنت

پرنده ای کــه پرید از دهان بوسه ی من

نشست زمزمه گر روی بوسه ی دهنت

شکفتــه بودی و بــی اختیار گفتـم :آه !

چه قدر صورتی ِ صورتی است باغ تنت !


وب شعر | زیباترین شعر و غزل
خیال خــام پلنگ من بـــه سوی ماه جهیدن بود

. و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجــه بـــه خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ اگـــر چــــه لحــظه دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـــم آری موازیان بـه ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گــرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغــــل‌پیشه بهـــــانــــه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولــی به فکر پریدن بود

 


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

تمام راه با توام
با تو پرندگان راتماشا می کنم
با تو زیر سایه ی درخت مینشینم
با توتمام خستگی هایم را ازتن بیرون میکنم
حتی بر زانوان تو به خواب می روم
راه که تمام می شود
باز هم دلتنگ توام
دلتنگ تمام آسمان و درخت
دلتنگ تمام پرنده های جهان
دلتنگ بال های خیالی
که تو را به من
که مرا به تو می رساند.


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها، وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها.‏
‏.‏

‏"سعدی"‏

 


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

 

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

 

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

 

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

 

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

 

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

 

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

 

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

 

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

 

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

 

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی.

 

"سعدی"


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

بابا داشت رومه میخوند

بچه گفت: بابا بیا بازی!

بابا که حوصله بازی نداشت

ی تیکه از رومه رو ک نقشه دنیا بود

رو تیکه تیکه کرد و گفت :

فرض کن این  پازله…! درستش کن!

چند دقیقه بعد بچه درستش کرد

بابا، باتعجب پرسید:

توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!

بچه گفت: ادمای پشت رومه رو  درست کردم …

دنیا خودش درست شد

آدمای دنیا که درست بشن…

دنیا هم درست میشه   …


وب شعر | زیباترین شعر و غزل

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لوتوس شرق جزیره هزاره سوم trinityzstwi475 Zuhause دختران هنر دانلود آهنگ جدید پوستر فیلم های قدیمی سایت سرگرمی و تفریحی دانستنی ها وبلاگ علی اسدپور پنبه چوله